خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقیقه بعد ، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد
آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم ، کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!