ای داد

این سایت در ستاد ساماندهی پایگاه های ایرانی ثبت شده و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

ای داد

این سایت در ستاد ساماندهی پایگاه های ایرانی ثبت شده و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

نسبت با خدا ....


خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.

چند دقیقه بعد ، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد

 آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ها را به ‌او داد.

پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

 شما خدا هستید؟

 نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

 آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


برچسب‌ها : داستان های کوتاه عاشقانه ، داستان های کوتاه و جالب ، داستان های کوتاه و جالب عاشقانه ، داستان های کوتاه طنز ، داستان های کوتاه طنز امیز ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه طنز ، داستان کوتاه عاشقانه ، داستان کوتاه عاشقانه تلخ ، داستانهای زیبا و حکایات عبرت آموز ، حکایت و داستان ، حکایت و داستان ، داستانهای زیبا و حکایات عبرت آموز ، حکایت و داستان ، حکایت و داستان ، کوتاه و آموزنده

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد