ژنرال و ستوان جوان زیردست او سوار قطار شدند.
تنها صندلی های خالی در کوپه روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.
در آن لحظات سکوت کسانی که در کوپه بودند صدای دو چیز را شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خود را داشتتد.
خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم.
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درآمد اما افتخار می کنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم.
ستوان تنها کسی بود که می دانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند.
برچسبها : داستان های کوتاه عاشقانه ، داستان های کوتاه و جالب ، داستان های کوتاه و جالب عاشقانه ، داستان های کوتاه طنز ، داستان های کوتاه طنز امیز ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه طنز ، داستان کوتاه عاشقانه ، داستان کوتاه عاشقانه تلخ ، داستانهای زیبا و حکایات عبرت آموز ، حکایت و داستان ، حکایت و داستان ، داستانهای زیبا و حکایات عبرت آموز ، حکایت و داستان ، حکایت و داستان ، کوتاه و آموزنده